loading...
وبلاگ تفریحی و سرگرمی فان لند
نورالدین بازدید : 502 شنبه 25 اردیبهشت 1389 نظرات (1)

حتما حتما این داستان بسیار زیبا را بخوانید ضرر نخواهید کرد

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
 زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
 مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
 شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح."  لبخندی زد و گفت:
 "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
 

نورالدین بازدید : 484 سه شنبه 21 اردیبهشت 1389 نظرات (0)

 

چند هفته ای از عشق دختر و پسر نگذشته بود که پسر تصادف بدی کرد. خرج عمل بسیار زیاد بود و در صورت عمل نشدن پسر می مرد. دختر به هر دری زد که پول عمل را بدست بیاورد ولی تمام درهای بسته بود بجز یک در...

دختر برای دو شبانه روز ناپدید شد، در روز سوم با مقدار زیادی پول برگشت_ چهراش رنگ پریده بود.

عمل با موفقیت انجام شد. یک ماه گذشت و پسر کاملاً سالم شد.

مراسم خواستگاری انجام شد، تنها مشکل جواب آزمایش بود که در صورت مثبت بودن آنها می توانستند ازدواج کنند.

پسر به دنبال جواب آزمایش رفته بود ودختر مشغول خواندن دعا بود: خدایا جواب آزمایش مثبت باشه و ما بتونیم ازدواج کنیم.

صدای زنگ در آمد. دختر شتابان به طرف در رفت، پسر بود باچهره ای عصبانی .

دختر معصومانه پرسید: چی شده جواب منفیه؟

-         نه مثبته مثبته و خون ما به هم می خوره ولی آزمایش چیز دیگری را هم نشان داد.

بعد برگه ی آزمایش را محکم به صورت دختر کوبید.

- تو ایدز داری.

پسر این را گفت و رفت. اشک در چشمهای دخترک جمع شد. خواست فریاد بزند و همه چیز را بگوید ولی بعد منصرف شد و به پسر نگفت که برای تهیه ی خرج عمل او خودفروشی کرده .

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 86
  • کل نظرات : 30
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 153
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 748
  • بازدید ماه : 1,074
  • بازدید سال : 8,922
  • بازدید کلی : 142,875